دلم بیابان می خواهد، دلم دشت می خواهد، دلم کوه می خواهد، دلم دریا می خواهد؛
دلم یک عظمت بی انتها می خواهد،
خسته ام از این دیوارهای گچی،
خسته شدم از این قفس های آهنی،
می خواهم پرواز کنم به اوج آسمان ها، اما پر پرواز ندارم؛
می خواهم دل به دریا بزنم، اما شنا نمی دانم؛
مشکوکم،
به همه مشکوکم،
راه می طلبم، اما نمی یابم؛
هل من ناصر ینصرنی؟
دیگر دست چپ و راستم را هم نمی دانم
اصلا نمی خواهم بدانم
می خواهم کودک بمانم
می گویند حرف راست را از زبان کودکان باید شنید
مگر بزرگسالان همه دروغ می گویند؟
نمی خواهم دروغ بگویم، پس من یک کودکم، کودک سی و دو ساله.
بگذاریم و بگذریم